در یک قدمی مرگ

ساخت وبلاگ

سلام مجدد به همه ..امروز بعد از مدتها یاد گذشته ها افتادم...  و حس نوشتن دوباره به من دست داد ...

     انسان در طول زندگی کوتاهش بارها تا یک قدمی مرگ میره اما به هر دلیل از اون شرایط سخت و پیچیده بیرون میاد و به قول قدیمی ها تا قسمت انسان چه باشه و عجلش کی فرا برسه... یکی از اون شرایط برای من در زمان کودکی رقم خورد زمانی که شاید بیشتر از شش یاهفت سال سن نداشتم...نمیدونم کدامیک از روزهای سال بود که با خانواده از طاق بستان به سمت خانه پدری حرکت میکردیم همانطوری که قبلا گفتم منزل پدری در انتهای کوچه سعدی خیابان شریعتی واقع بود . اونوقتها تنها مسیر اصلی برای رفتن به طاقبستان بلوار شهید بهشتی بود البته اسمش چیز دیگه ای بود که من یادم نمیاد....خلاصه میدان گاراژ در مسیر برگشت ما قرار داشت ..در اون زمان یعنی دهه پنجاه  مثل حالا در گارژ یا میدان آزادی فعلی اینقدر ازدهام ماشین و جمعیت نبود شرایط به گونه ای بود که خیلی از خانواده ها برای گذراندن ساعتی خوش با خانواده در چمن های میدان بساط پهن میکردند و خوش بودن...

به نظرم عصر بود و هوا خنکای مطبوعی داشت موقع عبور از کنار میدان نمیدونم کدام شیر پاک خورده ای پیشنهاد داد کمی هم توی چمن های میدان گاراژبنشینیم ..ما بچه ها هم که همیشه عاشق جست و خیز توی چمن ها بودیم با وجود اینکه مدتی پیش در طاق بستان بودیم  از خوشحالی پر در آورده بودیم و یکصدا اعلام موافقت کردیم....یادمه پدر تقریبا در مقابل محل فعلی بانک ملی ماشین را پارک کرد...و ما بچه ها هم عین گله گوسفندی که درب آغل پس از مدتها براشون باز میشه دویدیم سمت میدان و چمنهای سبز و مرطوب که انگار تازه کاشته شده بود  من هم از همه جلوتر بودم همینکه میخواستم وارد چمنها بشم یهو یه چیزی منو گرفت  پرتاب کرد وسط خیابان  و با پشت سر زمین خوردم هنوز در شوک این اتفاق بودم که یکنفر منو کرفت و پرتابم کرد توی جمنها ..و من بعد از برخورد با جمنها تازه فهمیدم چه شده ..ضاهرا میدان را با طنابهای نازک نایلونی به صورت قوسی و تزئينی و شاید برای جلوگیری از ورود مردم و خراب نشدن چمن های تازه کاشته شده محصور کرده بودن و من از هیجان ورود به جمن ها اصلا متوجه اون نشده بودم ..و با برخورد به اون به عقب پرتاب شده بودم ..پدرم که پشت سر ما بوده متوجه میشه و همون موقع یک ماشینم نزدیک بوده از روی من رد بشه که پدرم با زرنگی منو از زمین بلند میکنه و از شدت عصبانیت پرتم میکنه توی چمن ها... جالبه که این اتفاق همون موقع و بعد از من برای خواهر کوچیکه هم میافته حالا شما چهره پدر را در این لحظات تصور کنید..بیچاره چه حالی داشته ..خلاصه یادم نیست بعدش چکار کردیم فکر کنم دیگه از خیر نشستن در چمن ها گذشتیم و برگشتیم خانه ولی خاطره او لحظات عجیب همچنان با منه ..

 

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 158 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 8:48