بیسموت داروی مادرم

ساخت وبلاگ

.کودکی من با چالشها و مشکلات فرآونی همراه بود مشکلاتی که شاید از نظر بعضی ها خیلی هم حاد نباشه ولی برای کودکی مثل من تحملش بسیار دشوار بود...یکی از اون چالشهای سخت مربضی مزمن مادرم بود..مادرم از زمانی که یادم می آمد مربض بود یه جور مریضی دستگاه گوارش که دکترا به اون کلیت روده میگفتن...این مریضی گاهی مادرم رو تا سرحد مرگ رنج می داد..و چشمان همیشه نگرانش همیشه آزارم می داد....ایام بعد از انقلاب بود و ما تازه به شهرک آبادانی و مسکن نقل مکان کرده بودیم! اون موقع من اول راهنمایی بودم و شرایط مالی خانه هم تعریفی نداشت!..پدرم برای کار به شهرهای مجاور می رفت و گاهی چند هفته نبود!...مریضی مادرم شدت گرفته بود به شکلی که گاهی اونو رو به قبله میخوابوندن! و خودشم دائم وصیت می کرد و به فامیل سفارش میکرد که بعد از مرگش ما بچه ها رو رها نکنن!..خلاصه فضای غم انگیزی در خانه ما حاکم بود...مادرم قبل از انقلاب هم دچار این بحران شده بود طوری که اونو توی بیمارستان موسوم شوروی خوابانده بودن!...یه روز از مادرم پرسیدم چطور شد که اون موقع خوب شدی!؟ چه دارویی بهت داده بودن که اونو خوبت کرد! ..جواب داد دارویی بود به اسم "بیسموت" اون علاج دردم بود!..میگفت حالا دیگه اصلا پیدا نمیشه ..می گفت که پدرت خیلی گشته ولی پیدا نکرده!! با این حرفش بغض گلومو گرفته بود!..چرا باید به خاطر نبودن یه قلم دارو مادرم باید اینطور زجر بکشه!...

... یه روز صبح زود حال ماردم خیلی خراب شد! ..فامیلها رو جمع کرده بود و داشت وصیت میکرد!...دیگه طاقت نیاوردم ..یه مبلغی پول ورداشتم و سوار دوچرخه ام شدم شدم و از شهرکمون به سمت شهر راه افتادم..تا شهر نزدیک ده یا دوازده کیلومت راه بود!...هوا سرد بود و سرما صورتمو آزار می داد ..صورت مادرم رو تجسم میکردم و اشک از چشمام جاری بود!..تصمیم گرفته بودم تمام داروخانه های شهر رو جستجو کنم تا بلاخره این دارو رو پیدا کنم!..از در کاراژ(میدان آزادی) شروع کردم ..با اون قیافه نحیف و کم سن و سال اغلب داروخانه ها اولش دست بسرم میکردن و بعضیاشون دلشون به حالم میسوخت!و میپرسیدن برای چه دنبال یه همچین داروی تخصصی میگردم ! و وقتی ماجرا رو میگفتم توی کارشون جدی می شدن و سعی میکردن کمکم کنن! ولی افسوس که در اون ایام داروی بیسموت مثل کیمیا نایاب بود!...هرچه بیشتر میگشتم کمتر نتیجه میگرفتم! تا اینکه به میدان فردوسی رسیدم! اون موقع نرسیده به میدان فردوسی روبروی زایشگاه معتضدی یه داروخانه بود که الان سوپر مارکته! ..این داروخانه آخرین داروخانه ای بود که من دسترسی داشتم! و نمیدونم اگه اونم تمیداشت کجا باید میرفتم!...وارد داروخانه شدم! هنوزم دقیقا یادمه طرف یه آدم کاملاً ریلکس بود! درخواستم را به زبان آوردم! بدون هیچگونه سوالی گفت چند بسته! ....اون وقتا داروی بیسموت به صورت پودر در بسته هایی اندازه یک قوطی کبریت بود! چیزی شبیه پودر های ORS امروزی....باورم نمی شد پرسیدم دارید؟...گفت چند بسته میخوای! و من نا باورانه همه پولی رو که همراه داشتم جلو متصدی داروخانه گرفتم و گفتم همشو بیسموت بدید! دلم میخواست پول بیشتری داشتم و هرچه بیسموت توی داروخانه بود می خریدم!....در مقابل پولم متصدی یک جعبه که الان یادم نیست چند تا بود بیسموت به من داد...دیگه نفهمیدم چی شد از داروخانه زدم بیرون و سوار دوچرخه شدم مسیر خونه سرپایینی بود چیزی در حدود بیست و چند کیلومتر از خونه دور بودم ..دیگه هیچی حالیم نبود ..احساس قهرمانهای جنگ رو داشتم!..انگار دوباره مادرم رو بدست آورده بودم! آسمان نیلگون روی سرم جلوه دیگه ای داشت ..نزدیک ظهر بود و دیگه از سرمای چند ساعت قبل خبری نبود!..احساسی که در اون لحظات تجربه کردم تا اون زمان تجربه نکرده بودم...فقط رکاب میزدم بدون توقف...

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۶ساعت 10:4  توسط علی اکبر  | 
قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 82 تاريخ : شنبه 6 آبان 1396 ساعت: 23:26