حیدر لات محله...

ساخت وبلاگ

   امروز فرصتی پیدا شد که بازم به گذشته سری بزنم و خاطرات دوران کودکی را در ذهنم مرور کنم اما ایندفه خاطره ای نچندان دلچسب به خاطرم آمد...
   حیدر یکی از لاتهای محله ما بود شاید تنها لات محله که اهل هرگونه خلافی بود یادمه همیشه سرش تراشیده بود و بازوان قطورش پر از خالکوبی قیافه ترسناکی داشت و منو یاد "جو سرخپوسته" کارتون "تام سایر" می انداخت!
همیشه  یه دستمال ابریشمی دستش بود و و یه تسبیح هم دور مچ دستش پیچیده بود بود...
    این آقا حیدر پسر بزرگ محبوبه خانم بود که خونشون روبروی خانه ما دوتا خانه بالاتر بود یکی دوتا برادر داشت به نام های خلیل و مجید اگه درست یادم مونده باشه پدرشونم به رحمت خدا رفته بود خانوادش خیلی خوب بودن ولی این یکی شرایطش کاملا فرق داشت و از اون چاقو کش های قهار بود.

خاطره ای که میگم مربوط به چند سال قبلتره آنقدر قدیم که من صحنه ها رو به صورت خیلی مبهم یادم میاد شاید پنج ساله یا کمتر بودم.....ماجرا از زمانی شروع شد که شبی از شبها که حیدر مست و لایعقل از کوچه سعدی به سمت کوچه خودمون می آمده با شبگرد محله برخورد میکنه و به دلیلی نامعلوم با شبگرد درگیر میشه و اونو با چاقو زخمی میکنه و گویا پدر من هم شاهد این ماجرا بوده ...فردای اون روز شبگرد از دست حیدر شکایت میکنه و پدرم هم به عنوان شاهد براش گواهی کرده بود!! کاری که در اون زمان دل شیر میخواست!

...غروب یکی از روزهای تابستان بود و پدرم تازه از سر کار بنایی به خانه برگشته بود که ناگهان درب خانه با صدای مهیبی به صدا در آمد ..و پشت سرش صدای فریادهای حیدر و رجز خوانی های اون که ترس رو توی دل تک تک افراد خوانواده انداخت!..پدرم  اون موقع آدم شجاع و کله شقی بود و ترسی از اینجور لات بازی ها نداشت مردی بود که از کودکی و بعد از مرگ مادرش توسط زن پدر از خونه پدر ترد شده بود و جفای روزگار اونو آبدیده کرده بود!  تنها چیزی که متوجه شدم پدرم به سرعت به درب کوچه رفت و با حیدر گلاویز شد! من و خواهرام و مادر هم به سمت در رفتیم... صحنه درگیری پدرم با اون هیولا برام قابل هضم نبود! اون زمان که بیرون رفتم پدرم در آستانه درب خانه محبوبه خانم بود و خودش یک نفری با حیدر و برادراش درگیر بود و دسته بیلی که نمیدونم از کجا آمده بود تو دستش بود و داشت همه رو هل میداد توی خونه!!....من آنقدر وحشت کرده بودم که ناگهان دماغم شروع به خونریزی کرد...البته خوریزی دماغم مسبوق به سابقه بود ولی در اون لحظه خاص شاید دلیلش فشار و اضطراب ناشی از اون درگیری بود... در اون لحظات فکر میکردم پدرم داره کشته میشه و هرلحظه ممکنه مورد اصابت چاقوی حیدر قرار بگیره ...گریه امانمو بریده بود خواهرام و مادرم هم گریه میکردن!..اهل محل جمع شده بون ولی جرأت مداخله نداشتن!وقتی خونریزی دماغم شروع شد آنقدر شدید بود که توجه همه رو به خودش جلب کرد و من از حال رفتم وقتی چشم باز کردم دیدم توی حمام هستم و خانواده دورم جمع شده بودن اما وقتی پدرمو دیدم دیگه غصه هام رو فراموش کردم  در اون لحظه پدرم قهرمان زندگیم بود کسی که یک تنه در مقابل حیدر و برادراش ایستاده بود...از اون زمان به بعد رفتار حیدر تو کوچه تغییر کرد و عجیب بابام رو تحویل میگرفت.. گویا با گواهی پدر شبگرد محله هم مدتی حیدر رو به زندان انداخته بود اما پدرم علیه حیدر شکایتی رو مطرح نکرده بود و حیدر به همین دلیل شیفته مرام پدرم شده بود. این اواخر حیدر معتاد شد و بعدها دیگه خبری ازش نداشتم که به چه سرنوشتی دچار شد هرچند سرنوشت ارازل و اوباش از قبل معلوم و مشخصه!..

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 1:06