بازگشت در خواب...

ساخت وبلاگ

    شبی از شبها خواب عجیبی دیدم...خواب دیدم یکی از اون روزهای بارانی زمان بچگیه!...از اون بارانهای سیل آسا ...آسمان تیره و تاربود و من به محله قدیم برگشته بودم...محله خودمون بود ولی انگار خونه ها فرق داشتن انگار هیچ آشنایی نبود...تو خواب میدونستم که خانه ام اینجا نیست ولی انگار باید به خونه ای میرفتم...لباسام خیس شده بود...آسمون می غرید و ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن!..توی خواب یه لحظه یاد شعر باز باران با ترانه افتادم...همون حسی که وقتی خانم معلم اونو درس میداد داشتم...یه حس خیس و نمناک... در یکی از خونه ها رو زدم... خانمی در رو باز کرد انگار میشناختمش! ...تعارف کرد که برم داخل ...بدون هیچ تأملی وارد شدم ...فضای داخل خانه عین فضای خانه های دوران کودکی بود قدیمی، دنج و دوست داشتنی ...اون خانم برام حوله آورد که سرم رو خشک کنم...دری باز شد و دختری با چادر نماز و سیبنی چای به دست وارد شد ...چادرش رو خیلی راحت پوشیده بود به شکلی که گیسوانش پیدا بود...نگاهمون در هم گره خورد ...یه نگاه آشنا!...احساس خوبی داشتم ...حس میکردم در همین نگاه بهش علاقه مندم ...علاقه و اشتیاق خاصی در نگاه اون حس می شد...پرسیدم ایشون کیه؟ گفت مگه نمیدانی دخترمه میبینی ماشالله چقدر بزرگ شده...خیلی وقته منتظرته! ...از وقتی رفتین منتظرته! در حرف هاش دردی بود حاکی از گله ای عمیق!...دختر ساکت با نگاهی محجوب زیر چشمی به من نگاه میکرد...رو به اون خانوم پرسیدم زندگی چطور میگذره؟ ...خیلی سخت!...کسی رو ندارم خرجمونو بده!... وقتی برنگشتی شوهرش دادم! ..شوهرش معتاد از آب در آمد!...احساس خاصی داشتم...شرم و پشیمانی و احساس یک ناجی که باید این خانواده را از این وضعیت نجات میداد!...در خواب حس خوبی داشتم یه جور حس عشق و علاقه و تعلق خاطر ..انگار مشکلات خودم هم به نوعی در حال اضمحلال بود..یه جور احساس سبکی...ولی از خواب بیدار شدم...افسوس..

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 1:06