استاد یار حسین سلمانی مهربان محل

ساخت وبلاگ

....امروز میخوام خاطره سلمانی محل که معروف بود به استاد یارحسین رو براتون بگم ....
....طبق روال طبیعی زندگی اون وقتها  از بچگی با پدرم به سلمانی میرفتم ..سلمانی رفتن برای من مثل همه بچه ها تا حدی ملال آور بود اما با ترفندهایی از سوی سلمانی ها و پدرم تا حدی خوشایند میشد...مثلا یه سلمانی توی خیابان فرمانفرما(کل هواس) بود که همیشه ظرف خالی کوچیک جای وازلین هاشو برای من کنار میگذاشت.... نمیدونم مصرف وازلین برای یه سلمانی چی بود ولی هر بار که میرفتم یکی دوتا به من میداد. منم که از بچگی عاشق خنزر پنز بودم به عشق اون ظرفای خالی جای وازلین رفتن به سلمانی برام خوشایند شده بود بود و از طرفی دیگه  بعد از سلمانی منو  یه کافه میبرد که در زمستان فرنی خیلی خوشمزه ای می پخت اسم اون فرنی پزی که در یه بازارچه ای در خیابان فرمانفرما(کل هواس) بود یدالله فرنی پز بود...از همون موقع به بعد دیگه اونجا نرفتم...یادش بخیر..
....تا اینکه پدرم سلمانیشو عوض کرد و دیگه به اون سلمانی نرفتیم....
سلمانی جدید ما پیرمرد مهربانی به اسم استاد یارحسین بود که به همراه پسرش یه مغازه سلمانی در خیابان شریعتی بین کوچه برنجی و کتابی داشت.. این پیرمرد مهربان که پشتشم  خمیده بود و عینکی روی بینیش خودنمایی میکرد از اون پیرمردهای خوشرو بود که با حرفای قشنگش مشتری ها رو سرگرم میکرد و با هر کسی در سطح خودش خوشوبش میکرد..
...یکی از اون شوخی های همیشگی که با بچه ها از جمله من میکرد دو تا سوال هوش بود که اولیش این بود که یک من آهن سنگینتره یا یک من  پنبه!... و دومیش این بود که یک خروس روی یه دیوار داره راه میره سمت چپش پنبه هست و سمت راست سنگه این خروس کدوم طرف تخم میزاره؟ بار اول هر دو سوال رو غلط جواب دادم ..ولی از بس هر بار که میرفتم همین سوال ها رو میپرسید دیگه سوال و جواب رو از حفظ بودم...
.....سلمونی رفتن اون موقع ما بچه ها چیزی جز تراشین سر با اون ماشین اصلاح های قدیمی نبود که از هر ده تا تارمویی که قطع میکرد یکی دوتا رو از ته میکند! مخصوصا با دستای لرزان استاد یارحسین که دیگه جای خود داشت....خاطره جالبی از اون روزها به خاطر دارم که خیلی خنده داره...
....کلاس سوم راهنمایی که بودم یه روز ناظم مدرسه اسامی چند نفررو خواند که به دفتر بیان...اسم منم در بین این اسامی بود که هنوز مدرک کلاس پنجمشون نیامده و باید برای گرفتنش به دبستانشون مراجعه کنن...دو سه سالی بود که از اون محل رفته بودیم و دلم واقعا برای محلمون تنگ شده بود مخصوصا مدرسه و معلمها...این شد که با یکی دیگه از دوستام که در همون مدرسه درس خوانده بود و دایی کوچیکم یه سفر تفریحی،سیاحتی و کاری داشته باشیم و از آبادانی مسکن بریم به مدرسه و مدرک تحصیلیمونو بگیریم ....
.....یکی از روزهای پاییز بود و در راه بودیم که باران حسابی گرفت و هر سه خیس شده بودیم...به مدرسه که رسیدیم بین زنک بود و دفتر خلوت..هنوزم مدیر مدرسه آقای پورآریان بود مردی مهربان و آرام بر خلاف آقای فروغی ناظم چاق و کچل که همیشه در حالت هیجانی بود...استقبال نسبتا گرمی از ما کرد (در حد یه بچه مدرسه ای)...حتی یه حوله بهمون داد تا سرمونو خشک کنیم...و بعد از چند دقیقه ای که اونجا بودیم مدرک تحصیلیمونو بهموون داد و ما رو راهی کرد...در راه برگشت وقتی که از مسیر کوچه کتابی رو به خیابان شریعتی میرفتیم یادم افتاد که مادرم پول داده بود که برم سلمانی ...موضوع رو به دوستم و داییم گفتم موافقت کردن که بریم سلمانی قدیمم استاد یار حسین...
....یه چیزی لازمه اضافه کنم که اون زمان  ایام جنگ بود و ما که در شهرک آبادانی مسکن بودیم از آب چاه استفاده میکردیم و بعلت کمبود نفت امکان حمام رفتن مداوم و مناسب وجود نداشت ..مدتی بود که خودم موقع شانه کردن چند تایی شپش توی سرم دیده بودم ولی نمیدوستم وسعت فاجعه تا کجاست تا روز سلمانی رفتن پیش استاد یار حسین.....
....اون روز برخلاف روزهای قدیم استاد به قول معروف خیلی سردماغ نبود و من رو به پسرش سپرد و پسرش پرسید میخوای کوتاه کنم یا بتراشم؟ من گفتم کوتاه  و اون دست به کار شد...یه که کم که کار کرد به من پیشنهاد داد که بهتره سرم رو بتراشم...من اصرار کردم که خیر فقط کوتاه ..و اونم پذیرفت و ادامه داد...تا اون لحظه به موهای داخل پیشبندم توجه ندشتم ولی ناگهان توجهم به موهام جلب شدو و بعد فاجعه و علت اصرار سر استاد یار حسین مبنی بر تراشین موهامو فهمیدم.....پیشبند پر از شپش شده بود و هرکدوم از شپشها سعی داشتن گودال ایجاد شده پیشبند رو که توسط دستام ساخته بودم طی کنه و خودشو به لباسها و سرم برسونه...از خودم به شدت خجالت کشیدم به شکلی که روم نمیشد سرم رو بلند کنم...طفلک پسر استاد یار حسین اصلا به روم نیاورد و کار رو تا آخر ادامه داد. و من خجالت زده آمدم روی صندلی نشستم و منتظر اصلاح دایی و دوستم شدم....
....اتفاق خنده داری که گفتم این بود که همون موقع یه مرده با سیبیلهای پرپشت شرابی هم زیر دست استاد یار حسین بود و داشت ریش میتراشید و سر کوتاه می کرد...موقع ورود ایشون خیلی به سیبیلاش افتخار میکرد و همش میگفت سیبیلام اینجور و سیبیلام اونجور و اگه سرم بره سیبیلامو نمیزنمو این حرفا...و تأکید داشت که استاد مواظب سیبیلهای پر ابهتش باشه..استادم بی توجه به حرفای اون کارشو میکرد تا اینکه کار به پایان رسید و طبق روال معمول پیشبند برداشته شد و استاد با فرچه موهای پشت گردن ایشون رو پاک کرد.....موقع رفتن اقای سیبیلو توی آینه نگاهی انداخت و متوجه شد بین سمت راست سیبیلش و سمت چپش تعادل وجود نداره ....بعد از کمی تعمل برگشت و از استاد خواست تعادل رو بین دو طرف سیبیلاش برقرار کنه و استادم با دست لرزان ماشین اصلاح رو به سمت سیبیل ایشون گرفت و قسمت از موهای سیبیل ایشون رو از سمتی که میخواست کوتاه کرد...مرد دوباره به آینه نگاه کرد و دید حالا تعادل سمت مخالف بهم خورده ...با ناراحتی از استاد خواست حالا سمت دیگه رو کوتاه کنه..و استاد باز دست به ماشین برد و چنان کرد که نباید....   سیبیل ایشون کلا از تعادل خارج شد و شبیه سیبیل هیتلر شد!!!...مرد با خشم و غضب و اشک در چشم و حیای ناشی از احترام موی سفید استاد یار حسین نگاهی به سیبیلش انداخت و غضب آلود گفت استاد نابودم کردی...و بعد با اکراه خواست که استاد سیبیلشو کاملا بزنه!!...من و دوستم و داییم از شدت خنده نزدیک بود بترکیم ولی از ترس جرأت نمیکردیم صدامون در بیاد ..مرد موقع رفتن غضب آلود به چهره من و دوستم که از شدت خنده قرمز شده بود انداخت و رفت..و بعدش بمب خنده در مغازه استاد یار حسین منفجر شد..
....چند سال بعد استاد یار حسین در رخت خواب مرحوم شد ...پدرم میگفت همیشه آرزوش بوده که مرگش سریع و ناگهانی باشه و توی رخت خواب مزاحم اطرافیان نباشه ولی انگار تقدیر چیز دیگه ای خواسته بوده...خدا رحمتش کنه با همه اسیران خاک...

 

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 114 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1396 ساعت: 5:02